
منوچهر – محمد شمیرانی
ای دریغا، کودکیهایم چه شد
آن همه شور و شعفهایم چه شد
آرزوهایم، همه پرپر شدند
ای دریغا، جملگی حسرت شدند
کاش، باز هم کودک میشدم
باز هم، غرق عروسک میشدم
(فاطمه جوکار)
… بهار، تابستان و پاییز که گذشت در آخرین فصل خوب خدا -یک زمستان سرد و پربرف- پای به این جهان نهادم و گریستم. گریهای، شاید برای جدا شدن از بطن امن مادر و پای گذاشتن به دنیایی که معلوم نبود چه سرنوشتی را برایم رقم زده است. راستش را بخواهید یکسالی طول کشید تا واقعا توانستم پای بر زمین بگذارم و احساس کردم برخلاف آغوش مادر یا گهواره نرم، زمین چقدر سفت است و سخت.
تا پیش از آن، گویی روی ابرها راه میرفتم؛ یا در گهوارهای نرم، با حرکتهایی آرام در خواب ناز بودم یا در آغوش اطرافیان، کاری به جز خوردن و خوابیدن و گریه کردن و خندیدن و بازی کردن نداشتم.
تمام دنیایم، پدر و مادر بودند و من هم، تمام دنیای آنان. تا صدایم را میشنیدند به سویم میدویدند. آنها را با مهر و محبت و توجهی که به من نشان میدادند میشناختم. نام مرا که صدا میزدند به سویشان برمیگشتم و لبخند میزدم.
روزگار خوبی بود تا قبل از اینکه پایم به زمین برسد. زمانی که خواستم روی پای خود بایستم دلهرهای عجیب، وجودم را فرا گرفت. فکر میکردم میخواهند مرا رها کنند، یا مرا بگذارند و بروند. فکر میکردم در این دنیای ناشناخته، به تنهایی چه باید بکنم؟ فکر میکردم چه زندگی راحت و آرام و بیدغدغهای داشتم. فکر میکردم وقتی روی پایم نایستاده بودم چه زندگی بیدردسری داشتم. فکر میکردم من که پای از خانه بیرون نگذاشتهام و نمیدانم بیرون از جهان کوچک خانه پدری چه خبر است چگونه میتوانم به تنهایی، این سو و آن سو بروم و از خودم محافظت کنم؟
چند قدمی که به جلو رفتم پاهایم طاقت نیاورد و به زمین افتادم، ولی لبخند رضایت پدر و مادر و تشویقهایشان، موجب شد دوباره برخیزم و اینبار، چند قدم بیشتر بروم. هر چه جلوتر میرفتم صدای تشویق پدر و مادر، مرا مطمئن میکرد که درست، راه میروم یا به عبارتی، راه را به درستی میروم. احساس میکردم توان بیشتری پیدا کردهام. گویی، خودم را بیشتر باور میکردم و اعتماد به نفسم بیشتر میشد.
همچون فیلمهای سینمایی، در سکانس بعد بزرگتر شده بودم و این، من بودم که فقط راه نمیرفتم؛ میدویدم. از این طرف به آن طرف. زمین میخوردم و برمیخاستم. باز هم میرفتم، ولی خیلی زود مجبور میشدم بایستم، چون به دیوار آخر اتاق یا دیوار حیاط رسیده بودم. میایستادم. دوباره برمیگشتم و دوباره میدویدم.
بزرگتر که شدم دریافتم همین روی پای خود ایستادن، راه رفتن و دویدن، درس بزرگی برای زندگی آینده به حساب میآید؛ شوق راه رفتن کودک نوپا برای پدر و مادر، بیشتر زنده کردن شوق مستقل شدن و دوری از وابستگی در وجود کودک است. شاید هم به این معنا باشد که دیگر میتوانی و باید، روی پای خود بایستی، ولی بدان که باز هم، حامی و پشتیبان تو خواهیم بود.
یاد پرندهها بیفتید که تا مدتی، جوجهها را در لانه نگه میدارند تا جانی بگیرند و غذا هم در دهانشان میگذارند، ولی زمانی که جوجهها بزرگتر شدند آنها را به سمت بیرون از لانه هدایت میکنند و با وجود ترس و نگرانی جوجهها برای خارج شدن از لانه و پرواز کردن، پرنده مادر – حتی به اجبار- آنان را مجبور به پریدن و بال زدن میکند تا جوجهها، پرواز کردن را بیاموزند و مستقل شدن را یاد بگیرند.
کودک هم با چگونه راه رفتن میآموزد که اگر در مسیر زندگی خویش، تند برود و بدون توجه به خطرات پیرامونش بدود به زمین میخورد، زخم بر میداردیا اگر دیوارها و مانعهای پیش رویش را نبیند و فکری برایشان نکند محکوم به سقوط میشود. میفهمد برای موفقیت در زندگی، باید سنجیده و مطمئن گام بر دارد. حواسش به اطراف باشد و قبل از برخورد به هر مانع و دیواری، بایستد و برای عبور از هر مانع و دیواری، راهحلی متناسب با آن را بیابد.
پا به پای کودکی، راهها میتوان رفت و حرفها میتوان گفت و نوشت، ولی یقین بدانیم سراسر زندگی، پر شده است از همین دیوارها؛ دیوارهای عاطفی، مالی، سیاسی و اجتماعی و اقتصادی که اگر حواسمان باشد به خوبی میتوانیم دیوارها را فرو بریزیم و مثل یک پرنده، دستمان را به روشنیهای پشت دیوار بزنیم.